این مقاله به ارزیابی روشهای کیفی میپردازد. نویسنده در ابتدا تلاش میکند، [مراحل اخذ] ABD (مدرک معادل دکتری، بدون ارائهی پایان نامه) را تا رسیدن به درجه Ph.D توضیح دهد و پس از آن مراحل نوشتن یک رسالهی دکتری را تشریح کند. وی با بیان تجربیات شخصی در پروپوزال نویسی و روش تحقیق کیفی خود و سه تن دانشجویانش، از خواننده دعوت میکند با روش های کیفی تا آگاهانهتر درگیر شود. او که خود، استاد دانشگاه “پنسیلوانیا” و راهنمای حدود ۲۰ رسالهی دکتری است، نوشتن پایاننامه با استفاده از روش کیفی را به “مسیریابی در آبهای ناشناخته” تعبیر می کند که اولین استراتژی جهت انجام آن، تقسیم کردن تمام فرآیند تهیهی رساله به بخش های کوچکتر و قابل کنترل تر و تعیین چارچوب زمانی تقریبی برای هرکدام از بخشهاست…
روشهای تحقیق > روشهای کیفی
ترجمه: مهري ياوري
مسیریابی در آبهای ناشناخته: ارائهی طرح، جمع آوری داده و نوشتن یک پایاننامهی کیفی
نوشته: کارول بنسیچ، الیزابت گرابر، جنی استفان و کاترین سون (Carole Bencich, Elizabeth Graber, Jenny Staben, Katherine Sohn)
کلیدواژهها: روششناسی کیفی، پایان نامه کیفی، روش تحقیق کیفی، پروپوزال، ABD، Ph.D، رسالهی دکتری، پانل پژوهی، مسیریابی
در ابتدای فرآیند تحقیق پایان نامه، دانشجویان دکتری، نه میتوانند پایان راه را ببینند و نه حتی تصور کنند چگونه به آنجا خواهند رسید. برای بسیاری مانند “الیزابت گرابر”، “هامر آلاسکا” (Homer Alaska)، جنی استفان، واکگان ایلینویز (Waukegan Illinois)، کاترین سون و پیک ویل کنتاکی (Pikeville Kentucky)، سازمان دهی فعالیتهای مربوط به تدارک برای امتحان جامع، توسعهی پروپوزال و تحقیقات پایان نامه که قرار است دور از “پژوهشگاه محل تحصیل” (Host Institution) انجام شود چالشهای بسیاری را به فرآیند [تحصیلی آنها] اضافه میکند.
برای نیل به هدف اتمام پایان نامه و به دست آوردن [مدرک] دکتریی (که در این مرحله دست نیافتنی می نماید)، هرکدام از این افراد یک روش شناسی کیفی را (که بیش از روش های کمی، فلسفی و تئوریکی با اهداف شخصی آنها برای توصیف یک موقعیت زمانی بخصوص و در میان گذاردن روایتهای ویژهی دانشجویان رشتهی “سواد دانشگاهی” (College Literacy) متناسب بود)، انتخاب کردند. زیرا روشهای تحقیقی کیفی، تصویر آنچه که به عنوان دانش به حساب می آید، صاحبان این دانشها، و آنکسیکه آن دانش را بهوجود آورده است، به چالش کشانده و [دامنه پرسش از این مسائل را] توسعه داده و آن را بسط می دهد. همچنین هر سه دانشجو به عنوان اولین منبع جمع آوری داده، “مصاحبه” را (به جهت اینکه به “شرکتکنندگان” (Participant) در تحقیق اجازه میدهد تا عقاید، تفکرات و خاطراتشان را، به جای کلام محقق، با کلام خودشان بیان کنند) برگزیدند. هرکدام امید داشتند به اینکه نتایج تحقیقاتشان به خلق آنچه که “بث دانیل” از آن به عنوان “روایت های کوچک” (Little Narrative) در سواد و آیین نگارش دانشگاهی نام برده است، کمک کند.
همهی ما در مسیرمان با موانع بسیاری که می تواند در مسیریابی دانشجویPh.D در میان رودخانهی روان دکتری ممانعت کند، آشنا هستیم؛ بدین جهت “بث گرابر”، “جنی استفان” و “کتی سون” در کنار استاد راهنمای پایان نامهشان، یک پانل در cccc (کنفرانسی دربارهی ارتباطات و آیین نگارش دانشگاهی) شهر “دنور” (Denver) ارائه کردهاند:
“غلبه بر غول ABD (دورهی پایان نامه نویسی دکتری): شروع، میانه و پایان یک رسالهی کیفی”
در این مقاله (که بر اساس همان پانل قرار دارد) آنها بینش و تجربیات خود را برای کمک به هموارشدن راه دانشجویان دیگر دورهی تکمیلی که احتمالاً در حال مبارزه جهت طرح ریزی نقشه رسیدن به ساحلPh.D هستند؛ در میان گذاشتهاند.
کارول بنسیچ :
وقتی که من مخاطبان را در جلسهی “دنور” دیدم، دریافتم که این موضوع تا چه حد مهم است. چهل و اندی مخاطب دیده میشدند. بسیاری از آنها دانشجویان [دورههای] تحصیلات تکمیلی، بسیاری عصبی و نگران و در جستجوی پاسخ و حمایت بودند؛ چیزی بیش از آنچه که از کمیتهی دانشکده دریافت کرده بودند.
پانل ما بدین جهت که “بث”، “جن” و “کتی”، همه دانشجویان من بودهاند، حس یک خانواده را القا میکرد. ما همچنین به شیوهی یک خانواده، در حال جشن گرفتن پیروزی “کتی” برای جایزهی پایان نامهی فوق العاده، یادبود “جیمز برلین” در سال ۲۰۰۱ بودیم. سیزده سال پس از پایان نامهی خودم، خاطرات آن روزها را هنوز در ذهنم نگه داشتهام. من ماههای فرسایندهی جمعآوری دادهها را فراموش نکردهام. همزمان تدریس می کردم و هر غروب یادداشت هایم را رونویسی می کردم. اساتید راهنمای دانشکدهام را فراموش نکردهام که نوشته های من را میخواندند، پاسخ می دادند و مرا در ماراتن نوشتن در تابستان ۱۹۸۹ پشتیبانی می کردند.
اما ۱۳ سال کار در یک گروه دکتری، طرز تفکر من را تغییر دادهاست. با ایستادن در ساحل، به اندازهی دانشجویان شجاعم که در میان موجها در حال مبارزه هستند، چیزی برای از دست دادن ندارم. من همیشه در حال کار کردن با حدود بیست دانشجوی دکتری هستم. برای هرکدام از آنها امتحانات، پروپوزال و پایان نامه، رویدادهای “کاملاً درگیرکنندهای” (all-consuming) خواهد بود و آیندهی شغلی آنها را به صورت جدی تحت تأثیر قرار خواهد داد.
به احتمال قوی، دانشجویان من تنها در یک مجموعه از امتحانات جامع شرکت می کنند و گرچه ممکن است آنها “طرح درخواست منابع مالی برای پژوهش” (Grant) و پروپوزالهای دیگر را (همانند دست نوشتههای به قطر کتابشان) بیش از یک بار بنویسند، فرآیند پایان نامه نویسی رویدادی است که یک بار برایشان اتفاق می افتد.
در نقطهی مقابل، من سؤالهای مفهومی برای ۶ یا ۸ دانشجوی عصبی و نگران می نویسم، به ۴ یا ۵ پروپوزال دیگر پاسخ میدهم و به طور متوسط ۵ پایان نامه در سال میخوانم، بعلاوهی یک یا دو پایان نامهای که خودم راهنمایی می کنم. این هرگز به معنای کار معمول (روتین) نیست. با این وجود شغل، “آتیهی خانواده” (Family Fortune) و “امنیت شخصی” (Personal Security) من به طور آنی تحت تأثیر موفقیتم به عنوان استاد راهنمای پایان نامه نیست. این درست است که هر پایان نامهای که من راهنمایی می کنم تأثیر مهمی بر زندگی شخصی و کاری من می گذارد، اما عدالت حکم میکند که بگویم من کار واقعی را انجام نمیدهم. راهنمایی و ارشاد بسیار مهم است اما برای عبور دانشجویان از مخاطرات ABD (دورهی پایان نامه نویسی) کافی نیست. من می دانم که هیچ کنترلی بر تردیدی های آنان، برخوردهای خانوادگی و بحرانها، یا مسیر پر دست انداز اقتصادی و فیزیکی که پایان نامه نویس تنها، باید به جدال با آنها برخیزد، ندارم.
آنچه برای موفقیت نیاز است
آنچه “بث”، “جن” و “کتی” -دانشجویان خوبم- در آن با یکدیگر شریکند، این است که آنها مالک دانش یاد گرفتهی خود هستند. هرکدام از آنها با اعتقادات قوی و اشتیاق بسیار و تجربههای مهم در تدریس نگارش، به دانشگاه “پنسیلوانیا” (IUP) آمدهاند. آنها تحقیق دورهی دکتری را جهت سیراب کردن آن اشتیاق و افزونی و بهبودی آن تجربهها به کار بردند.
تحقیق دکتری نتیجهی آشکار و طبیعی سالها کنجکاوی و تعهد آنها بود. “جن” در مرکز نویسندگی در کالج “لیک کونتی” (lake county) “ایلی نویز″، به عنوان معلم خصوصی استخدام شده و اکنون در حال مطالعهی فرهنگ معلمان خصوصی آن مرکز است. “بث” مدت مدیدی است که به عملکرد سواد برای زنان روسی”نئو ارتدوکس″ (old believer) که در کلاسهای نگارش او در دانشگاهی “آلاسکا” حضور داشتند علاقمند است. همانطور که “کتی” در مورد آیندهی زنان غیرسنتی که در کلاسهای کالج “پیک ویل” (کنتاکی) ملاقات کردهاست، کنجکاو بود.”جن”، “بث” و “کتی”، هر سه در کار سختکوش هستند و همهی ما می دانیم که وقتی تو کاری را عاشقانه دوست داری و به آنچه که انجام می دهی اعتقاد داری، سختکوشی به منزلهی تفریح است.
با وجود فشار زمانی بر روی من و درخواست های فراتر از امکانات دانشجویان در مراحل مختلف دوره، من جهت پشتیبانی که از دانشجویان موفق کاندیدای دکتری باید داشته باشند، چه می توانم بگویم یا انجام دهم. نوعاً، رابطهی من با کاندیداهای دکتری در همان مرحلهی کلاسهای درس (پیش از آزمون جامع) زمانی که من با عقاید، دغدغهها و عادتهای کاری آنها آشنا میشوم، شکل میگیرد. گوش دادن به عقاید و نوشتههای آنان و ارائهی پاسخ صادقانه، جزء کارهای طبیعی معلمی است و من معتقدم که این نوع عملکردها، دانشجویان را به تفکر مستقل تشویق میکند و ایمیل، باعث تسهیل این گفتگوهای غیررسمی و انتقال آسان متن میشود. بخصوص این حقیقت بسیار مهم است که بسیاری از دانشجویان دکتری در “دانشگاه پنسیلوانیا” در جایی دور از محوطه دانشگاه کار می کنند. آنها بعد از تمام شدن کارهای کلاسی، به خانه بر می گردند تا کار تک نفرهی آمادگی برای امتحانات و تحقیقات پایان نامه را انجام دهند.گاهی اوقات یک محقق تازه کار که با دلهره در جمعآوری داده و تحلیل آن “غرق” (Overwhelmed) است، به سادگی، تنها به فردی نیاز دارد که به او نشان دهد چه چیزی جالب است و آنچه که تا به حال انجام شده را ستایش کند، سؤالهای خوب بپرسد و او را مطمئن کند که اضطراب و احساس بی کفایتی یک بخش طبیعی از فرآیند پایان نامه است. فراتر از این، من معتقدم یک دانشجوی دکتری همان نیازهای یک نویسندهی تازه کار را در درون خود احساس می کند. به طور مثال نیاز به یک خوانندهی فعال که قصد داشته باشد علایق خود را در موضوع در دست بررسی، نشان دهد.
تعدد افرادی که به جای PHD مدرک ABD (مدرک معادل دکتری، بدون ارائهی پایان نامه) را گرفتهاند، نتیجهی احساس بیگانگی و رهاشدگی است که در هنگام پایان دوره کلاس های درس (زمانی که دانشجویان کاملاً از جامعه ی آموزش عالی جدا میشوند) در آنها به وجود آمده است.
آشکارا ایدهی خوبی است که دانشجویان دکتری، خود به راهنمایی و ارشاد یکدیگر در فرآیند پایاننامه بپردازند. “کتی”، “جن” و “بث”، دانشجویان همکلاسی در دورهی کلاسهای دکتری، یک سیستم پشتیبانی رو به پیشرفت برای یکدیگر بنا کردهاند. وقتی “جن” و “بث” در حال نوشتن پروپوزال بودند، من پروپوزال “کتی” را به عنوان یک مدل به آنها نشان دادم. همانطور که پروپوزال آنها را هم برای راهنمایی دیگران، به کار خواهم برد. همچنین پایان نامهی “کتی” که به تازگی جایزهی مهم ملی را بردهاست، استانداردی برای “جن” و “بث” و بسیاری دیگر خواهد بود.
تحصیل دکتری، معمولاً فداکاریهایی بیش از آنچه که، هنگام شروع کار در ذهن افراد تصور شده است، نیاز دارد؛ یعنی وقف چندین سال زمان و این بزرگترین و گرانترین وقفی است که بسیاری از دانشجویان تا پیش از این داشتهاند. به سادگی مهمترین نیاز برای رسیدن به موفقیت، جرأتیافتن در مواجهه با اتفاقهای غیرمنتظرهی خانوادگی، استرسهای مالی، مسائل مربوط به روابط و سلامت است و البته مواجهه سانسوری که درون هرکدام از ما نشسته و به ما می گوید که به اندازهی کافی خوب نیستیم، واقعاً نمی توانیم بنویسیم و این کار از آنچه که در ذهنمان بوده، سخت تر و پرمخاطرهتر است.
مربیان چگونه می توانند یاری کنند
اگر یک مربی تجربهی مثبتی در مورد پایان نامهی خود داشته باشد، بسیار کمککننده است. او میتواند دانشجو را به داشتن یک درک روشن نسبت به تفاوتی که میان رسالهی آکادمیک و دستنوشتههای قابل انتشار وجود دارد، یاری کند.
چرا بجای تأکید روی یک کار سنتی به شدت فرمت شدهی پنج فصلی که هیچ جاذبهای برای افراد بیرون از کمیتهی آکادمیک بررسی پایان نامه نخواهد داشت، از ابتدا نوشتهای صریح، منطقی و معتبر و پرمایه را تشویق نکنیم. پایان نامهنویسها نیاز به این دارند که احساس کنند مخاطبان معتبری برای کارشان وجود خواهد داشت و این معنایی فراتر از هدف فوری دکتری دارد.
گاهی اوقات محققان بیشتر انرژی خود را در جمع آوری دادههای حجیم و انبوه صرف میکنند و پس از آن نسبت به شروع وظیفهی تحلیل و نگارش رساله، بیمیل هستند. به ندرت میتوان به عنوان یک استاد راهنما، فهمید که چه وقت باید دانشجو را هل داد و چه وقت باید اجازه داد که در آن شرایط ساختار نیافته و بی برنامه، ادارهی کار را بدست گیرد. فقط شهود به تو خواهد گفت که آیا یک نویسنده، فعالانه از مشغولیت با داده ها، اجتناب میکند یا صرفاً در حال “استراحت همراه با تعمق” (Reflective rest) است که در میان مراحل پایان نامه بسیار مورد نیاز است. هفتهها به سرعت و بیصدا به ماهها تبدیل می شوند و ماهها به سالها. تعداد بسیار کمی از افراد، تصمیمی آگاهانه برای تمام نکردن رساله میگیرند. این مسئله اتفاق خواهد افتاد. زندگی پا درمیانی میکند و همیشه دلایل انکار نشدنی و مستندی در مورد ناتوانی در عدم اختصاص زمان مورد نیاز به نوشتن پایان نامه وجود دارد.
من به دانشجویان میگویم وظایفشان را تکهتکه در نظر بگیرند. یک فصل در یک زمان. این ممکن است به یاد آوری آنچه که به دانشجویان ورودی در واحد اجباری آیین نگارش می گوییم، کمک کند: مهم نیست هر چیزی را همان ابتدا تبدیل به یک مورد بینظیر و کامل کنی، فقط طرح اولیهی آن را روی کاغذ بیاور و بعداً تصمیم بگیر آن را چطور بکار ببری.
حداقل یکبار در هر پایان نامهای من مجبورم به خودم یادآوری کنم که این تحقیق من نیست و باید به یاد بیاورم هر پاسخ من ممکن است به عنوان یک حکم آمرانه تعبیر شود. حتی ممکن است همانطور که “جنی” در “نوشتن یک پایان نامهی کیفی” اثر “جودیت ملوی” (Judith Meloy) اقرار کرده است، دانشجویان در سطح پایان نامه بسیار مایل باشند به اینکه بنشینند و کسی به آنها بگوید راه انجام کارها چیست. با وجود تفاوت در توان ذاتی دانشجو، خط میان بازخورد سازنده و غصب مالکیت، به اندازهی لبهی یک تیغ نازک است. من میخواهم بهترین آگاهی واطلاعاتم در مورد تحقیق را با آنها در میان بگذارم و میخواهم به دانشجویانم برای بهدست آوردن همهی فرصتهایی که در دادههای جمع آوری شده وجود دارد، کمک کنم، اما نمیخواهم اهداف، دانش و آگاهی و غرایزشان را تحلیل ببرم.
همانطور که “کتی”، “جنی” و “بث” در قسمتهای بعدی این مقاله نشان میدهند، در نهایت این دانشجو است که باید مالکیت را به عهده بگیرد و برای حرکت در میان آبهای متلاطم، طرحی را ترسیم کند. گارد ساحلی می تواند دورههای پیشرفته تدریس کند، نقشهی جغرافیایی راه و تجهیزاتی با بالاترین سطح پیشرفت را فراهم کند، فانوس دریایی را روشن کند، هشدارهای مشورتی بدهد، ارتباطات رادیویی را حفظ کند و به سؤالات در مورد شرایط منحصر به تحقیق پاسخ دهد، اما به پایان رساندن این سفر، امری است که کاملاً به دریانورد بستگی دارد.
بث گرابر
پیش بینی سفر: دقیقاً در حال رفتن به کجا هستم و آیا واقعا به آنجا خواهم رسید؟
شیفتگی من نسبت به موضوع پایان نامهام، سواد رو به تغییر زنان روسی فرقهی جدا شده از ارتدوکس (نئوارتدوکس)، ابتدا نزدیک به ۳۰ سال پیش پا گرفت؛ زمانی که به عنوان یک معلم انگلیسی جوان در مدرسه راهنمایی دره “ارگانز ویلمت” (Organ’s Willamett) مشغول تدریس بودم، یادم می آید که همیشه یک دانش آموز نئوارتدوکس تفننی در کلاس من بود، اما هیچکدام برای مدت طولانی در مدرسه نماندند. من دریافتم که فرهنگ این شاخهی مذهبی شبیه به “منونیت” Menonites)) یا شاید “آمیش” (Amish) باشد: [آنها] به شکل خالصانهای مذهبی اند، با نوع پوشش متفاوت و بهشدت درونگرا.
وقتی که من در دههی ۱۹۸۰ به “آلاسکا” منتقل شدم، از دیدن نئوارتدوکسها که در آنجا هم حضور داشتند، بسیار متعجب شدم. بیشتر آنها در نزدیکی یکدیگر، اما دهکدهای دور افتاده، که به شکل فقیرانه نگه داشته شده و تنها بوسیلهی یک جاده شنی ۱۵ مایلی با دنیای خارج ارتباط داشت، ساکن بودند؛ هرچند که دیدن نئوارتدوکس ها در تنها سوپرمارکت جامعهی ما غیرعادی نبود، اما بچههای آنها در مدارس دولتی شهر حضور نمی یافتند و روابط شخصی میان بومیهای شهر و نئوارتدوکس ها بسیار محدود بود و در حالت عادی همیشه به پیشداوریهای منفی منجر میشد.
اولین دانش آموز نئوارتدوکس من در یک کالج روستایی کوچک، جایی که اکنون کار میکنم، یک خانم مجرد در اواخر دوران نوجوانی یا اوایل دههی بیست بود که در نظر من تا حدی نئوارتدوکس غیرسنتی جلوه میکرد؛ تا حدی به این دلیل که هنوز ازدواج نکرده بود و بچهای نداشت و همچنین بدین جهت که در طلب آموزشهای تکمیلی بود. ما در طول زمان رابطهای نزدیک پیدا کردیم و زمانی که من این زن جوان باهوش، جذاب و بامهارت در بیان را بیشتر شناختم، بیش از پیش مجذوب فرهنگ مبهم و رمز آلود او شدم.در طول بیست سال گذشته از زمانی که تعداد دائماً رو به افزایشی از زنان نئوارتدوکس برای بدست آوردن مدرک معادل دیپلم (GED) و همینطور فوق دیپلم و لیسانس ثبت نام کردهاند، آن شیفتگی تبدیل به یک احترام عمیق شده است.
اگر چه بیشتر دانستن در مورد اینکه این زنان واقعاً چه کسانی هستند، امید به دست آوردن چه چیزی آنها را به سمت گسترش سوادشان می برد و چطور فرهیختگی و تحصیلکردن در کلاسهای اصلی دانشکده، زندگی و فرهنگشان را تحت تأثیر قرار می دهد، به عنوان نقطهی تمرکز بدیهی پایان نامه، در ذهن من جای گرفت، اما به شکل متنافضنما (پارادوکسوار)، زمانی که در سال ۱۹۹۷ با امکان تحقیق کیفی آشنایی یافتم، تا ۳ سال بعد به این موضوع متعهد نشدم.
به دلایلی مبهم، اما بسیار نیرومند بر روی آن ایستادگی کردم. اکنون با نگاهی به آن روزها، فکر می کنم آن سانسور درونی که “کارول” در موردش صحبت کرده بود، در این مسئله نقش داشته است، به علاوه من اجازه داده بودم ترس طبیعی هنگام کار با موضوعات انسانی همراه من شده و موانعی را خلق کند. من نگران بودم که این زنان بهشدت درونگرا، هرگز به مشارکت در تحقیق موافقت نکنند و اگر هم راضی بشوند، به اندازهی کافی به من اعتماد نکردهاند تا تجربیات و چشم اندازهایشان را آشکار کنند.
همچنین نگران بودم که شوهران آنها و دیگر روستاییان این فرهنگ به شدت پدرسالار، از حضور کسی که حریم خصوصی آنها را نقض کرده یا میزان زیادی از اطلاعات مربوط به آنها را آشکار ساخته، رنجیده شوند. در مورد امکان -حتی احتمال- اینکه به هر حال ممکن است در پروژه به بنبست برسم و این به معنای آناست که باید از اول شروع کنم و همچنین از اینکه ناخواسته موجب صدمه به زنانی شوم که مشارکت در تحقیق را انتخاب کرده اند یا بهطریقی برای ارضای اهداف خودخواهانهام، با افشای داستانها و حرفهایشان، به اعتماد آنها خیانت کنم، نگران بودم.
وقتی که امتحانات جامع را پشت سر گذاشتم، بعد از یکی دو روز جشن گرفتن، مرحلهی بعدی سفر، یعنی پروپوزال، بزرگ و نگران کننده جلوه کرد. من مجبور به تصمیمگیری بودم. دریافتم که پس از ۳ سال کاوش موارد انتخابی، هیچ موضوع دیگری نمی تواند با فرصتهای منحصر به فرد مطرح در تحقیق معنی دار زنان نئوارتدوکس که من ۱۵ تا ۲۰ سال جهت شناخت آن زمان صرف کردم، زورآزمایی کند. بنابراین من ترسهایم را کنار گذاشتم، سر به سفر سپردم و هرگز به عقب نگاه نکردم.
طراحی نقشه برای رسیدن به هدف
من به زودی دریافتم که اولین استراتژی جهت مسیریابی در این آبهای ناشناخته این است که تمام فرآیند تهیهی رساله را به بخشهای کوچکتر و قابل کنترل تر تقسیم و یک چارچوب زمانی تقریبی برای هرکدام ایجاد کنم. هنگامی که در پاییز سال ۲۰۰۰ به موقعیت تدریس تمام وقتم بازگشتم، من از پیش شانس خوب تصرف یک موقعیت استخدام رسمی تا بازنشستگی برای تدریس و واجدالشرایط شدن برای یک فرصت مطالعاتی یک ساله را در دست داشتم.
مهلت درخواست برای سال آکادمیک ۲۰۰۱، به آخر سپتامبر افتاد و این به من کمک کرد به کل برنامههایم توجه کنم. کامل کردن پروپوزال فرصت مطالعاتی تا آخر سپتامبر، کامل کردن پروپوزال پایان نامه در زمان مقرر برای دفاع نیمهی آوریل، برنامه ریزی بدون فکر قبلی برای ازدواج در طی ماه مه تا ژوئیه و موفقیت در به نتیجه رساندن آن و سپس ۸ ماه فرصت داشتم تا با تلاش شبانهروزی، مشارکت کنندگان (عناصر مورد مطالعه) را در تحقیق وارد کنم، به جمع آوری و تجزیه تحلیل دادهها در اوت۲۰۰۲ بنویسم.
با این چارچوب زمانی آزمایشی که در جای مناسب خود قرار گرفته بود، برای اولین بار در این سه سال و اندی، جرأت کردم پایانی برای رسالهام تصور کنم. برای تمام کردن هر مرحله، زمان بخصوصی قرار دادم. پس از آنکه من و “کتی” در اتاق هتلی در”میناپولیس″ (Minneapolis) ایدهی نامحتمل عرضهی پانل CCCC را شکل دادیم و من پروپوزال فرصت مطالعاتی ام را به موقع در همان زمانی که برایش در نظر گرفته بودم، ارائه کردم، ناگهان به نظر آمد که میتوانم پروپوزال پایان نامه ام را به صورت دستی به “کارول” در پانل CCCC “دنور” بدهم و دیگر این امر غیرقابل تصور نیست. من روی غلتک موفقیت افتادم.
چالش بعدی، تصمیم گیری در مورد این بود که از کجا و جگونه شروع کنم، ابتدای ژوئن سال ۲۰۰۱ با پشتیبانی کامل همسرم (یک تاریخ دان که خودش در دههی ۱۹۸۰ عازم سفر Ph.D شده بود و عمق تعهد شخصی مورد نیاز برای آن را درک کرده بود)، خودم را متعهد کردم تمام غروبها و آخر هفتهها را در طول ۳ ماه آینده به پروپوزال اختصاص دهم. اگرچه وقتی یک بار دیگر در برابر امید طراحی یک “مطالعه معتبر مهم” (Credible Major Study)، بدون هیچ تجربهی واقعی، احساس درهم شکستگی کردم، خیلی زود نیروی جنبشی رو به جلو در وجود من دچار توقفی مهیب شد.
مدرس روشهای کیفی در دانشگاه “پنسیلوانیا”، مرا ملزم به نوشتن پروپوزال مدل نکرده بود که در آن زمان بسیار مایه خرسندی من بود، ولی اکنون افسوس می خورم، شوهرم هم ملزم به ارائه پروپوزال برای رشتهاش نبوده، بدین جهت، بدون حضور هیچ راهنمایی در نزدیکیام، کاملاً احساس تنهایی، سرگردانی و حس یک مدفون در مه را داشتم.
همان زمان بود که “کارول” اولین تکه از مروارید پند حکیمانه اش را به من پیشکش کرد و به خاطر آن ایمیل خدا را شکر می کنم.
“از هرجا که هستی شروع کن و مهارتهای متمایزکنندهای را که پیش از این، از امتحانات جامع بدست آوردی به کار ببر.”
این جمله معنای روشنی داشت. بنابراین من شروع کردم به دوباره خوانی همه تستها، مقالهها، نوشتهها و یادداشت های مرتبطم و این روند را با فعالیتهای فراتری چون هدایت جستجوهای آنلاین، جمع آوری کتابها از طریق امانتگیری میان کتابخانهای و خلق تعداد زیادی نوشته های اکتشافی، کامل کردم.اگرچه به نظر میآید این فعالیتها پربار بود، اما من هنوز نامتمرکز، ناتوان از آنچه در قدم بعدی باید انجام میشد و نامطمئن به خود بودم. “کارول” به من قول داد که مدلهایی از ۳ یا ۴ پروپوزال که مرتبط با من بود را برایم ارسال کند و من همچنان به سختی به حرکت ادامه دادم.
من کتابهای مختلفی در مورد تحقیق کیفی، در طی دورهی کلاسهای درس دکتری در دانشگاه “پنسیلوانیا” خواندم و متوجه شدم هیچ دستورالعمل سادهای برای طراحی و پیاده سازی مطالعات کیفی وجود ندارد. با این وجود، تشنگی برای راهنمایی گرفتن، به زودی مرا به سمت کتاب طراحی تحقیقات کیفی “ژوزف ماکسول” هدایت کرد: روشی تعاملی که به شکل عظیمی مرا یاری کرد هرگاه که ناخواسته به مسیر اشتباهی افتادم، از طریق آن دوباره در جهت اصلی قرار گیرم.
فهرست مجلهی روزانه و”یادداشتهای شخصی” (Self- memos) که از سؤالات “ماکسول” (Maxwell) الهام میگرفتند مرا تشویق کردند به اینکه اهدافم را برای انجام یک مطالعهی کیفی کاوش کنم، آنچه را که فکر میکنم هم بر اساس تئوری و هم تجربه شخصی پیش می رود معین و یک نقشه ی عقلانی خلق کنم. همچنین بسط سؤالهای تحقیق که تأثیر پنهان بسیاری در سراسر مطالعه خواهد داشت، تعیین چگونگی پایه گذاری روابط تحقیق و تصمیم گیری در مورد جمع آوری دادهها و تجزیه و تحلیل آن و در پایان کشف راههایی که ممکن است اعتبار یا اخلاق را به مصالحه برساند، از جمله کارهای من بود.
خواندن کتابهای “ماکسول” که با خوانش چندین مدل پروپوزال همزمان شد، خیلی زود به من کمک کرد تا به زور و فشار، در میان مه نفوذ کنم و فقط برای یک لحظه، ساحل “همچنان دور” را ببینم. گاهی اوقات، از خواب میپریم و به موضوع تحصیلیام فکر می کنم، به اینکه چگونه به سمت شکلدهی آن بروم و چه معیاری را برای انتخاب نمونههای مورد مطالعهام که همان مشارکتکنندگان در تحقیق هستند، به کار ببرم. حتی اگر یک روز کامل کاری در انتظار من باشد، وقتی این الهامات ناگهانی به من میرسند، هر زمان که بتوانم، به سرعت آنها را به تصرف در میآورم. چون بسیار خوب میدانم ایدههای بزرگ چه آسان در میان بخار و مه حل میشوند.
افزایش فشار کار با گذشت زمان، دریافت اعتماد به نفس با پشتیبانی اخلاقی
تا اواسط فوریه، پیشرفت معناداری در شکل دادن به ایدهی موضوع تحصیلیام، ایجاد کردم. با وجود این هنوز پیش نویسی پروپوزال واقعی را شروع نکرده بودم و تنها با یک ماه فاصله تا کنفرانس “دنور”، زمانی که به ارائهی پروپوزالم در زمان مقرر برای دفاع آوریل، امید داشتم، در مورد تواناییام در انجام آن، دچار تردید شدم.
به شدت افسرده و دلسرد بودم که یک صبح چهارشنبه یک ایمیل کوتاه از “کارول” دریافت کردم.”کارول” به سادگی پرسیده بود “چطور پیش می روی؟” هرچند که من همان لحظهی اول که برای پاسخ نشستم، متوجه نشدم، اما او می خواست با وی دردِ دل کنم.
“ممنون که جویا وضعیتام شدهای. با صداقت باید بگویم از اینکه نمی توانم شرایط را مدیریت کنم، عصبی و بیصبر هستم. مثل این میماند که در حال تیراندازی به سوی هدف به شدت متحرکی هستم. بزرگترین مانعی که در این مسابقه باید از روی آن پرید، زمان است. اگر تنها میتوانستم ۳ روز متوالی را به صورت پیوسته به تفکراتم مشغول باشم، گمان می کنم میتوانستم به جایی برسم. اما به محض اینکه پیشرفت کوچکی حاصل می کنم، مجبورم دنده را عوض کنم و برای چندین روز به مسیرهای دیگری بروم و وقتی که دوباره به همان موقعیت باز میگردم باید زمان قابل توجهی صرف کنم تا دستم بیاید زمانی که در حال خارج شدن بودم، کجا قرار داشتم. پایان هر هفته حتی اگر نیاز به آمادگی برای کلاس را در نظر نگیرم، حداقل باید به ۲۰ مقاله – گاهی بیشتر- را ارزیابی کنم. بنابراین به نظر می آید که هیچوقت نتوانم بیش از یک روز کامل در هفته را به کار بر روی پروپوزال کنار بگذارم. قصدم نالیدن نیست، اما نمیتوانم یک دوره زمانی را که هیچ عامل مداخله کنندهای در آن وجود نداشته باشد برای تمرکز، فراهم کنم … من حتماً می خواهم دفاع آوریل را عملی کنم، اما مطمئن نیستم که امکانپذیر باشد.”
پاسخ کارول نه تنها آن چشمانداز مورد نیاز را برایم به وجود آورد بلکه اعتقادی به من بخشید تا بتوانم احساس خود تردیدیام را برای هدف مهمی که دارم کنار بگذارم و شتاب بیشتری به خرج دهم.
” اوه بث ! اولین چیزی که باید یاد بگیری … روی یک پوستر آن را بنویس و به دیوار بزن … نالیدن هیچ ایرادی ندارد. احساس دست و پا بستگی یا بی کفایتی یا نیازمندی و یا همه آنها را در یک زمان داشتن، بخشی از فرآیند است و این چیزی نیست که تو از صحبت در مورد آن با دانشجویان دیگر دکتری در هر زمان و مکانی منع شده باشی. مرا به عنوان “گروه آزمایشی تفکرات جدیدت” (Sounding Board) به کار ببر، گاهی شرح و تفضیل یک سؤال، مشکل یا پریشانی و دست پاچگی، آن را روشن کرده و نور کافی برای حرکت رو به جلوی تو فراهم می کند.”
“کارول” باور داشت که من می توانم. “کتی” و “جنی” باور داشتند که من می توانم. همانطور که خودشان پیش از این توانسته بودند، شوهرم نیز٫ بنابراین من با دانستن آنکه شماری از دوستان دیگر در برنامه، مراحل پروپوزال را در زمان معین و با موفقیت طی کرده اند امید یافتم. من به دانشجویانم، زمانی که، فارغ از نوع نوشتههای تحقیقیشان، با دست و پا بستگیهای مشابه روبهرو شدند مرتباً می گویم که میتوانند آن را پشت سر بگذارند. بنابراین پروژهام را با آنها در میان گذاشتم. همانطور که همه ما مصصمانه تلاش کردیم تا با چالشهای تحقیق کنار بیاییم، آنها نیز مشوق من بودند که کار را به سرانجام برسانم. من تصمیم گرفتم که می توانم، انجام دادم و توانستم.
در روز ۱۴ مارس سال ۲۰۰۱ هنگامی که “کتی”، “جن”، “کارول” و من همدیگر را در “دنور” ملاقات کردیم تا آخرین کارهای ارائه پانل را انجام دهیم وبرای اهدای جایزهی رسالهی فوق العاده جیمز برلین به “کتی” جشن بگیریم، من پروپوزالم را به “کارول” دادم و آن را برای دفاع آوریل، زودتر از زمان موعد به چاپ رساندم. می دانستم که هنوز راه درازی برای رفتن وجود دارد اما این را هم میدانستم که با انتخاب یک استاد راهنمای پشتیبان، ایمان به فرآیند، وفاداری به برنامهی تعیین شده، در تماس ماندن با دیگران و مهمتر از همه، باور خودم، میتوانم در میان آبهای ناآرامی که قطعاً در روبهروی من گسترده شده است، کشتیرانی کرده و راهم را برای رسیدن به ساحلPh.D پیدا کنم.
“جنی استفان”- غرق در دادهها: داستانهای یک محقق؛ (مخاطرات یک سفر)
هنگامی که فرآیند پایان نامه را شروع کردم، می دانستم که من یک محقق تازهکار هستم و مطالعهی کیفی من، همانقدر که در مورد نتایج است، در مورد سفر هم خواهد بود. با این وجود، دانستن این مسئله به صورت عقلانی و دانستن آن به صورت احساسی دو چیز کاملاً متفاوت است. اگرچه تنشی که احساس کردم، یک بخش طبیعی تحقیق کیفی است، اما این آگاهی، آن احساسات را از بین نمی برد. احساس اسارت در چرخهی پایان ناپذیر “اگر من فلان چیز را هشت ماه، شش هفته یا دو روز قبل می دانستم و نه امروز، چه می شد” و درگیری ذهنی حاصل از آن، حس کار بیش از حد و اینکه هیچوقت مطمئن نیستی که آنها را درست انجام میدهی … برای من، کلید همسازی با این احساسات، داستانها هستند. نه فقط داستانهایی از دیگران، شخصی و چاپ شده، بلکه داستانهای خودم. روایت فرآیند تحقیق ام وتأمل بر روی آن، به من کمک کرد تا بتوانم آن آبهای ناشناخته را طی کنم و آن را [برای خودم] آشناتر و آشناتر کنم.
ترسیم دوبارهی نقشه
یک پروپوزال رسالهی کیفی، نقشهای است که نمای کلی مسیری را که یک محقق “امیدوار” است در آن قرار گیرد مشخص می کند. اما اغلب سفر (در عمل) به جایی ختم میشود که کاملاً متفاوت است. پس از گذراندن چند درس در مورد تحقیقات کیفی، کاملاً نسبت به این حقیقت که ممکن است کانون توجه تحقیق من جابجا شده و در جهات دیگری پیشرفت کند، آگاه بودم و به راحتی با آن کنار آمدم. با این حال، من برای راههایی که به اجبار باید برای تطابق خودم، مجموع دادهها را همگام با زمینه اصلاح کنم، “روش بیش از حد رزرو شده تحقیق” (the Overbooked Research Instrument)، آمادگی نداشتم.
در طرح رساله، برنامه ریزی من بر کشف الگوی کنش و واکنش مرکز نویسندگی “کامیونیتی کالج” (دانشکده دولتی جهت اخذ فوق دیپلم)، در مدت زمان دو ترم بود. تحقیق در مورد روابطی که توسط مرکز نوشتاری خلق شده و آن را تحت نفوذ قرار داده بود؛ به خصوص به وسیلهی مسائلی چون سواد، هویت و تفاوت.
من مطالعهای را طراحی کردم که به شدت بر مشاهدات مشارکت کنندگان وابسته بود (من به عنوان یک معلم خصوصی در این مرکز کار خواهم کرد) اما همچنین شامل مصاحبهها، مشاهدات، پیمایش و تحلیل مدارک نیز است. بهکار بردن این روش های چندگانه جمع آوری داده، برای من نوید بخش بدست آوردن چشم اندازهای چندگانه در مورد این مرکز بود.تعدادی از آن معلم خصوصی ها، کارکنان، نویسندگانی که در آن مرکز رفت و آمد داشتند، معلم ها و مسئولین کالج در طراحی مطالعه، من با موضوعات اعتبار و اخلاق دست و پنجه نرم میکردم اما واقعاً از طریق ارزیابیهای روزانه به این فکر نکردم که آیا اصلاً جمع آوری این همه داده از میان همه این منابع، در یک زمان با وجود تدریس پارهوقت امکانپذیر است؟
برای من، به دلیل آنکه پروپوزال بسیار جاهطلبانهام به شکل باورنکردنی در ترم اول دچار برنامه ریزی زمانی سنگینی شده بود، مسئلهی قابلیت ادارهی آن، غیرقابل اجتناب بود. من اواسط ژوئیه از طرح، دفاع کردم و اواسط اوت به سمت “ایلی نویز” حرکت کردم. قبل از آنکه بدانم در کالج (جایی که من ۹ واحد درسی تدریس می کردم) ترم آغاز شده بود. یک بار اضافی، به عنوان کارمند پاره وقت و کار بیش از ۱۲ ساعت در هفته در مرکز نوشتاری. “من چه فکری می کردم؟” این سؤالیاست که الان از خودم می پرسم. اما میدانم که آن موقع دقیقاً چه فکری می کردم. “من در حال انجام دادن تحقیقات پایان نامهام در مرکز نویسندگی هستم و می خواهم به آنها برای رفع مشکلشان کمک کنم. من علاقمند به کار در این دانشکده خواهم شد، پس چطور می توانم به کار پاره وقت، نه بگویم و اوه بله، اجارهی من در عرض دو هفته قابل پرداخت خواهد بود”.
در طول ماه اول، کاملاً برایم روشن شد که من نمی توانم همهی آن کارهایی را که برنامه ریزی کرده بودم در مسیری که طرح ریزی کردهام، انجام دهم. بنابراین یک سری تنظیمات صورت دادم. به طور مثال بیشتر از آنکه برای جمع آوری انواع دادهها در یک زمان، تلاش کنم، تصمیم گرفتم در ترم اول به کارمندان مرکز توجه کنم و برای گسترش تحقیق، ترم دوم نویسندگان دانشجو، معلمان و مسئولین را وارد کنم.
احساس اولیهی من در مورد این تغییرات، اضطراب، بی میلی و ترس بود. من احتمالاً دارم کار اشتباهی انجام می دهم. من چطور نتوانستم برخوردهای به جهت تفاوت؛ میان حقیقت و پروپوزال را مدیریت کنم.
در طول ترم دوم من همانطور که به دوبارهی اندیشی و بازبینی روشهای جمع آوری اطلاعات ادامه میدادم، با این مسئله دست و پنجه نرم می کردم. متعجب از اینکه آیا من انعطاف پذیری هستم یا به سادگی در زمان و برنامهریزی های استراتژیک پیچیده فرو ریختهام.
یکی از مواردی که به من کمک کرد تا بتوانم با اضطراب کنار بیایم، توجه به این مسئله بود که من تنها مولفهای (فاکتوری) نبودم که جمع آوری دادهها را تحت نفوذ قرار میدهد. بسیاری از تغییرات دیگر که در اثر عملیاتی کردن طرح من در یک تحقیق واقعی، به وجود آمد، تحت تأثیر خود زمینهی تحقیق بود. در طول ترم اول، من قصد جمع آوری مجلهها را از کلاس های تربیت “معلم خصوصی” داشتم. اما درست قبل از آنکه کلاس شروع شود، مدیر مرکز تصمیم گرفت کلاس را به بحث آزاد گروهی آنلاین تغییر دهد. این مدل هم مانند یک منبع بزرگ داده ها به نظر می رسید اما مشکلات فنی و تأخیرهایی وجود داشت و بحث آزاد گروهی هرگز پا نگرفت. تغییر دیگر در اواسط ترم دوم اتفاق افتاد. زمانی که برای راه اندازی مصاحبههای گروهی تلاش می کردم و نامههایی برای دانشجویانی که بیش از ۲ بار به مرکز نویسندگی آمده بودند، فرستادم و ۹ مصاحبه متفاوت را در روزها و زمانهای متفاوت برنامهریزی کردم و حتی برای جذب مخاطبان مشوقهای سخاوتمندانهای در نظر گرفتم. اما نتیجه، کاملاً ناموفق بود. هیچ گروهی برای انجام “گروه متمرکز” (Focus Group) مورد نظر من وجود نداشت. با وجود این من ۶ مصاحبه فردی جالب و غنی از آن بیرون آوردم که تنها تمایل من به درک چشم اندازهای دانشجویانی که به مرکز رفت و آمد میکردند را افزایش داد. اگرچه روشهای من عموماً تحت نفوذ زمینهی تحقیق قرار داشتند، اما آنها از مشارکت کنندگان هم به صورت خاص تأثیر میپذیرفتند. معلمانی که در مرکز کار می کردند، زندگی پیچیدهای داشتند و تمام وقتشان برنامه ریزی شده بود. آنها همزمان مدیریت کلاسها، مشاغل دیگر و مسئولیت خانواده را به علاوهی وظیفهشان به عنوان معلم خصوصی مرکز را بعهده داشتند. من برای مصاحبهی گروهی که شامل تعداد زیادی از معلمان میشد و مصاحبههای فردی با گروه کوچکی از معلمها، برنامه ریزی کرده بودم که قرار بود هر دو در چندین نقطه سرتاسر ۲ ترم صورت پذیرد.
با وجود این، معلمهایی که علاقمند به مشارکت بودند، دغدغههایشان نسبت به میزان زمانی که باید برای این مصاحبهها صرف می شد را مطرح کردند.
پس از شکست به یافتن زمان مناسب که حتی ۲ یا ۳ معلم بتوانند برای مصاحبه گروهی جمع شوند، من شروع کردم به فکر کردن در مورد اینکه چطور روشهایم را با مشارکت کنندگان وفق دهم. بجای گروههای متمرکز معلم های خصوصی در ترم اول، من به شمار زیادی مصاحبههای فردی عمقی رسیدم و بجای تمرکز در گروه کوچکی از معلمان، تصمیم به مصاحبههای ادامهدار طولانی تر با هر تعداد معلم که امکان پذیر بود گرفتم. این تطابق همچنین شامل اطلاع یافتن از نوع دیگر استراتژی جمع آوری داده میشد، که من در ابتدا به آن فکر نکرده بودم.
به طور مثال، من کشف کردم بهترین زمان برای صحبت با معلمان، “زمانی است که کار کمتری دارند” (Slow Time). من کار میکنم یا به سادگی فقط در مرکز به مشاهده می پردازم و یک معلم از من سؤالهایی خواهد پرسید یا به سادگی فقط شروع به صحبت می کند. یک گفتگو در پی آن خواهد آمد و آن اغلب شامل مسائل و دغدغههای معلمان خواهد بود. حتی اگر این موقعیتها را هم در نظر نگیرم، من خودم آنها را تشویق به صحبت خواهم کرد. اگرچه هیچ ضبط صوتی در کار نخواهد بود، این گفتگو یا مصاحبه غیررسمی در یادداشتهای زمینه من سر در خواهد آورد و یکی از مهمترین منابع چشماندازهای معلمان خواهد بود.
ترسیم چندین هویت
در طول دو ترم جمع آوری داده، یاد گرفتم چطور در میان نقشهای متفاوتم از جمله معلم خصوصی، معلم عمومی و محقق، مصالحه ایجاد کنم و توجه کردم به اینکه نحوهی آمیختن این هویت های متفاوت، هم میتواند منبعی برای اضطراب و هم منبعی برای بصیرت یافتن باشد. هرچند که من تاحدی میان نقشهای معلمی به تعادل رسیدم، اما نسبت به اینکه چطور برخوردهای میان محقق بودن و کارمند مرکز بودن را حل کنم و به مصالحه برسانم، چندان احساس راحتی نمیکردم. در ترم پاییز تنش میان این دو نقش در کلاس تربیت “معلم خصوصی” به اوج رسیده بود.
هم به عنوان معلم و هم محقق در دوره شرکت کردم و پس از اولین ماه مشکلاتی را که پدیدار شده بود کمکم مشاهده کردم. به عنوان کارمند مرکز و بخصوص به عنوان کسی که در گذشته دورهی تربیت معلم را گذرانده بود، هرگز ۲ بار هم به صحبت با مدیر مرکز که دوره را تدریس میکرد، دربارهی آنچه دیدهام یا ارائه پیشنهاداتی در این مورد فکر نکرده بودم. به هر حال به عنوان محقق، در مورد روابطام با مدیر حساس بودم. آیا او پیشنهادات و نظرات من را یک حمله میپندارد؟ آیا وی از تصمیمش به مشارکت در مطالعات من پشیمان خواهد شد؟
تا هفتهها، یادداشتهای زمینهای من پر از سؤالهایی از خودم بود در مورد آنچه که باید انجام بدهم و چقدر از احساس مدیریت همزمان دو کار که اغلب موجب برخوردهایی می شد و دغدغهها و نگرانیهایی را به وجود میآورد متنفر بودم. در نهایت، من با مدیر مرکز صحبت کردم، اما در تحلیل پس از آن دیدار، حس کردم زمان زیادی را در نقطهای دور منتظر ماندهام.
در ترم بعد، با نگاهی به عقب و به این تجربه، هم من و هم مدیر آرزو کردیم که ای کاش من نقش فعالتری در جهت پیشبرد تربیت معلم در همان ابتدای کار بهعهده گرفته بودم. من فقط یک معلم خصوصی نبودم و فقط یک محقق هم نبودم. من یک فرد حرفهای آگاه و صاحب عقیده در مرکز نویسندگی بودم. به هر حال در آن زمان، هر دو احساس می کردیم با نقش من به عنوان محقق به کارهایی مجبور شدهایم. مدیر در مورد مسائل عینیت نگران بود و من در مورد دسترسی.
این تجربه، تنها یکی از یادآوریها و تذکراتی بود که این پروژه را تبدیل به فرآیند یادگیری، نه تنها برای من بلکه برای مشارکتکنندگان در تحقیقم کرد.
از سوی دیگر، گاهی اوقات نقشهای من به عنوان کارمند مرکز و محقق در مسیرهای پربار ادغام میشد. در طول ترم اول، من با شمار زیادی از معلمان خصوصی همسال و جدید، افرادی که به تازگی شروع کرده بودند به درک نظریه (تئوری) و تمرین اینکه واقعاً معلمبودن چه مفهومی دارد، مصاحبه کردم. دوباره و دوباره، معلمها در مورد ترسها و تردیدهایشان در مورد آنچه انجام میدادند، صحبت می کنند. آنها نگران بودند که نکند کار اشتباهی انجام دهند و ممکن است آسیبی برسانند که در کمترین حالت، دانشجویانی که با آنها کار میکردند را از مؤسسه دفع کند. در یک سطح، من هیچ کمکی نمیتوانستم بکنم، اما میتوانستم به شباهت میان ترسهای آنها به عنوان معلم خصوصی و خودم به عنوان محقق پی ببرم.
در سطح دیگر، من خودم را در حالت پاسخدهی در دو موقعیت متفاوت اما همساز یافتم. هنگامی که کارمند مرکز داستانهای ترسها و دلواپسیهایش را هم به عنوان معلم خصوصی جدید و هم اکنون با بیش از ۱۰ سال تجربه کاری شرح می داد، محقق میگفت “بیشتر بگو ” و آنها را در جهت صحبت در مورد نگرانیهایشان هل میداد.
من پیشنهاداتم در مورد اینکه چطور با دانشجویان خاصی بویژه “نویسندگانی که زبان انگلیسی، زبان دوم آنها بود” (Writers ESL)، کار کنند را ارائه کردم. این مصاحبهها در تأمین دو هدف ادامه یافت: به من اجازه میدادند در مورد چشماندازهای معلمان بیاموزم، همچنین مکانی عمومی برای گفتگو درباره مشکلات معلمان خصوصی و یافتن راه حل هایی برای پیشرفت و توسعه آن به شمار میرفتند.
رسیدن به ساحل؛ موج زدن و نه غرق شدن
هرچند بخش عمدهای از این دانستهها با رفتن مسیری برخلاف آن بهدست آمدهاست؛ من چندین روش برای کنترل تنشهای احساسی و فکری که بهدلیل انجام تحقیق کیفی ایجاد شده بود را یافتهام. اوائل من فکر می کردم نیاز است هویتهای دیگرم را به عنوان ورزشکار، دوست، معلم و دختر قربانی کنم یا حداقل آنها را در نقش محقق تصفیه کنم. بعد احساس گناه کردم، چون نتوانستم. اکنون فهمیدم که مدیریت همزمان چند هویت، هم در زندگی روزانه و هم در فرآیند پایان نامه، رمز موفقیت است. به عنوان یک محقق یاد گرفتم که به یاد داشته باشم هویتهای متنوع من و برخورد وتضاد آنها با یکدیگر، بدهکاری قرار گرفته در مسیر تحقیق نیست. آنها منابع اولیهی سؤالهای تحقیق هستند و البته اگر من اجازه دهم میتوانند تا هنگام تولید بینش، بصیرت و جهت در مسیر تحقیق پیش روند.
همچنین یاد گرفتم که زمانی برای هویتهای غیر دانشگاهی ام ایجاد کنم. بویژه برای نوع ورزشیام. یکی از راههایی که من استرس را در مؤسسهی آموزش عالی پیش می بردم، بوسیلهی وزنهبرداری، شنا، دوچرخهسواری و دویدن بود. این فعالیتها بیشتر از آنکه از مطالعات من بکاهند، به من انرژی و دید مثبت بیشتری می دادند. درطول ترم اول جمع آوری داده، من از توقف همزمان همه ورزشها در هم شکسته بودم. تغییرات مهیج بود. نه تنها از لحاظ فیزیکی احساس وحشتناکی داشتم، از لحاظ احساسی هم تمام مدت عصبی بودم و حس می کردم قرار است اتفاق بدی بیافتد. یک فرآیند پر از استرس، حتی پر استرس تر هم شده بود، چون من هیچ روزنهی خروجی فیزیکی برای آنچه که احساس می کردم، نداشتم. از آن زمان تلاش کردم بیشتر فعال باشم. اگر وضعیت آب و هوا اجازه میدهد، بیرون بروم و اگر شرایط خوب نیست به باشگاه و در این زمان که بیشتر برای خودم وقت گذاشتم، و این امر کمکی شد به اینکه بیشتر تمرکز کنم و پربارتر باشم.
به عنوان یک محقق، به قدرت پشتیبانی گروه -چه از یک نفر و چه از افراد بیشتری تشکیل شده باشد – اعتقاد راسخ پیدا کردهام.
هنگام نوشتن طرحم، ملاقاتهای هفتگی با ۵ همکلاسی در یک کافیشاپ محلی و ملاقاتهای منظمی که با “کارول”، استاد مشاور پایان نامه داشتم، یک مولفه (فاکتور) اصلی در کمک به من برای با موفقیت سپری کردن آن مرحله از فرآیند به شمار می رفت. هرچند که من وقتی وارد گود شدم، رؤیت این حقیقت را از دست دادم. من دور از پژوهشگاه تحصیلات تکمیلی “(Graduat Institution) و شبکههای اجتماعی که آنجا بنا کرده بودم، افتاده بودم. من در طول ترم اول آنقدر مشغول بودم و احساس غوطهور شدن میکردم که فراموش کردم با افراد بیرون ارتباط برقرار کنم. هرچند که میدانستم این کار مرا کمک خواهد کرد.
اگرچه تنهایی من، خودخواسته بود، اما فلج کننده هم بود. من به وجود دامی که در آن افتاده بودم، زمانی که دست به کار آماده سازی خودم برای ارائهی پانل شده بودم پی بردم و از طریق ایمیل شروع به صحبت با “بث”، “کتی” و “کارول” کردم. بسیار آسان…
مروت آزادبخت