4-3-1- ديدگاه صاحب نظران و جامعه شناسان:
نيكولوماكياولي(1) :
تمام مردم با دستورالعملي كه نظريه ماكياولي را خلاصه مي كند آشنا هستند :
” هر جنگي به محض آنكه ضروري تشخيص داده شود، عادلانه مي شود”.
ماكياولي به ويژه طرفدار ” جنگ پيشگيرانه ” است. به نظر او، تنها اين نوع جنگ، به درستي خردمندانه است. ماكياولي خود اين ” ضرورت ” را با كمي ابهام توضيح داده است : ” بايد از وطن خواه با بي آبرويي و خواه با افتخار دفاع كرد. تمام وسايل براي دفاع خوب هستند” و براي آنكه از وطن به نحوه شايسته دفاع شود، غالباً بايد در حمله پيشدستي كرد : ” رمي ها قبلاً اشكالات و موانع آينده” را پيش بيني مي كردند و متناسب با شرايط تدارك مي ديدند و براي اجتناب از جنگ هرگز نمي گذاشتند كه اوضاع وخيمتر شود. رمي ها مي دانستند كه جنگ غيرقابل اجتناب است، ليكن به نظر آنها همواره پيشي گرفتن بر دشمن جنگ را به تأخير مي انداخت.”
ماكياولي با عباراتي روشن نظر خود را درباره مقررات بشري بيان مي كند :
” يك شاهزاده نمي تواند تمام فضايل را بدون اعمال تنبيه رعايت كند، زيرا ضرورت حفظ خويش غالباً او را وامي دارد تا به مقررات بشري، نوعدوستي و مذهب تجاوز كند. ” پس از ماكياولي و تا آغاز قرن نوزدهم، نظريات مثبت ديگري به جز عقيده فقها و حقوقدانها وجود ندارد.
ماكياولي عقيده دارد كه هدف حكومت بايد به قدرت رسيدن باشد، از اين نظر است كه وي با حكومت اسبتدادي موافقت داشت و از نظر سياسي، اعمال زور و قدرت را ضروري مي دانست.
ماكياولي به جنبه اخلاقي و اقداماتي كه از طرف دولت در رابطه با مردم صورت مي گيرد توجه نمي كند. دولت ناگزير به انجام اقداماتي است كه در جهت اجراي هدفها و مصالح كلي دولت در انجام برنامه هايش قابل كاربرد است.
قشون هر كشور بايد سازمان يافته باشد و هر كسي موظف به انجام خدمت وظيفه در فاصله هفده سالگي تا چهل سالگي مي باشد.
ماكياولي توصيه مي كند كه دوستي قوي، متمركز و بدون هيچ رابطه اي با كليسا بوجود آيد و موفق گردد به برتري سياسي در اروپا نايل آيد.
در صورت فقدان يك دولت قدرتمند، انسان كه ذاتاً به دنبال كسب منافع شخصي و سودجويي است در صدد بدست آوردن قدرت بيشتر و تملك اموال ديگران برمي آيد و از اينجاست كه ميان افراد رقابت در مي گيرد و اين رقابت منجر به هرج و مرج مي شود.
در اين ميان زمامدار يك كشور نقشي بسيار اساسي دارد، وي تنها معمار كشور و شكل دهنده به دولت نمي باشد بلكه نقش او از نظر اخلاق، اقتصاد و مذهب نيز قابل ملاحظه است. دولت ناگزير است كه به خشونت دست بزند چرا كه در غير اين صورت نخواهد توانست حكومت را پايدار نگاه دارد و نظم عمومي را حفظ نمايد.(1)
اداره كننده كشور خود قانون محسوب مي شود و تمام دستورات او بايد مو به مو اجرا گردد. چنين فردي مي تواند بر حسب اراده خود، قوانين را تغيير دهد و يا از ميان ببرد، اما خودش از رعايت قوانين مستثني است.
اصول نظريات ماكياولي مبتني بر عواملي مانند سوء نيت، توسل به زور و قدرت، شدت عمل و خشونت، تبليغات سياسي، و حيله و تزوير است. عامل اجراي تمام عوامل بالا دولت است.
ماكياولي از افرادي است كه به شدت تحت تأثير جريانهاي فكري اوايل رنسانس، بويژه افكار اجتماعي و سياسي قرن شانزدهم قرار گرفت.
ماكياولي به جدايي دولت، دين و اخلاق پرداخت ( بر خلاف دانشمندان ما قبل خود ) و دولت را اصل مسلم فرض كرد و بقيه را وسايل مي دانست.
به نظر او فقط دولت بايد موفق شود و براي رسيدن به اين هدف مي تواند :
اعمال زور و قدرت را ملاك كار خويش قرار دهد.
براي دست يافتن به قدرت كامل مي تواند از انواع سلاحها حداكثر استفاده را بعمل آورد.
از انواع فنون و روش هاي تبليغاتي براي فريب مردم استفاده كند.
خشونت و شدت را نسبت به افرادي كه داراي عقايد و رفتارهاي منفي هستند معمول دارد.
از انواع حيله ها و روش هايي كه بر تصور و اعتقاد مردم موثر است استفاده كند
هر وقت كه مقتضي بداند خلاف گفتار قبلي خود عمل نمايد، زيرا هدف پيشرفت كار است نه اتكاء به قول.
بطور خلاصه ماكياولي به اخلاقي بودن، ديني بودن و بالاخره خوب يا بد بودن برنامه، انديشه نمي كند او فقط در انديشه حفظ قدرت دولت است، كه در شخص ” شاهزاده ” آشكار مي شود.
از اين رو ماكياولي همه چيز را وسيله مي داند. دولتمرداني كه سياست خود را بر مبناي نظريه هاي ماكياولي قرار داده اند بيشتر در سايه ارتش و آن هم ارتشي دور از مردم و مطيع محض دولت، موفق خواهند شد.
توماس هابز (1):
اصول افكار خويش را درباره حاكميت و تشكيل حكومت ها و پيمان اجتماعي و روابط انسانها بيان كرده است.
او بر اين عقيده بود كه در آغاز و در شرايط اجتماعي خاصي كه حكومت وجود ندارد انسان به حال طبيعي زندگي مي كند، هر انسان براي انسان ديگر در حكم گرگ است و طبع انسان بطور غريزي سركش و درنده خوست.
در شرايط ابتدايي هر كس فقط در فكر تأمين منافع خويش است و قصد ضرر زدن به ديگري را دارد. همه مردم پيوسته در جنگ خواهند بود و سرانجام قويتر پيروز مي شود، كه از نظر طبيعي امري درست است. در اين وضع تأمين اجتماعي و آسايش خاطر مفهومي ندارد و همواره افراد در بيم از تجاوز ديگران زندگي مي كنند.
هابز معتقد است با اين سابقه افراد بشر گرد هم جمع شدند، از حقوق طبيعي خود صرفنظر كردند، پيماني برقرار كردند و قدرتي را به عنوان هيأت حاكمه براي خود پذيرفتند و در اين حالت جمع اختيارات خود را به حاكم دادند. حاكم مي تواند بهر نحو كه بخواهد رفتار كند.
اين عقيده از يك نظر اهميت دارد و آن روشن شدن مبداء اجتماعي پيدايش هيأت حاكمه در اجتماعات است.
هابز در كتاب لوياتان(1) كه آن را به سال 1651 در انگلستان منتشر كرد، دولت را به لوياتان كه نام موجودي قوي و عجيب الخلقه است تشبيه نموده و لوياتان را محصول قرارداد اجتماع بشري دانسته است.
از نظر هابز اراده حاكم به منزله قانون است و به صورت بنيادي نمي توان عملي را كه حاكم انجام مي دهد بر خلاف قانون دانست زيرا قانونگذار خود اوست. اگر بخواهيم در مقابل قدرت كامل لوياتان مانعي قرار دهيم با قرارداد اجتماعي و اصل حاكميت مخالفت كرده ايم.
به نظر هابز اين اطاعت كامل از آن جهت واجب است كه افراد مي خواهند در آسايش و صلح كامل زيست كنند و اين پديده تنها با قدرت حاكم تأمين مي شود. آن چيزي كه لوياتان تشخيص دهد عادلانه خوب و به سود همه است و هر گونه ستيزه اي كه توسط افراد درباره تصميمات او صورت گيرد، هدف نهايي پيمان اجتماعي را دستخوش مخاطره مي سازد.
قبل از بوجود آمدن دولت، مردم براي مالكيت ارزش قايل نبودند. هر فردي در بهره مندي از حقوق، خود را مساوي با ديگران مي دانست. بر اثر جنگ هايي كه به وقوع پيوست افراد نيرومندتر موفق شدند همه چيز را به سود خود نگهداري كنند. دولت در موارد لازم مي تواند اينگونه اموال را به سود خود ضبط كند.
وي با نظر جدايي امور سياسي از امور ديني مخالف است(1). اما به اعتقاد او زمامدار كشور بايد در عين حال رياست كليسا را نيز بر عهده داشته باشد. از طرف اهل كليسا اين نظر با مخالفتهاي بسياري مواجه شد.
گفته هاي لوياتان، چيزي جز اراده جامعه نيست، چرا كه كل جامعه بوجود آورنده لوياتان است. اگر افراد خواهان آرامش و رفاه هستند لازم است كه گفته هاي لوياتان را بي قيد و شرط بپذيرند.
با اينكه هابز معترف است كه اختيارات نامحدود حاكم در رابطه با جامعه بدون مشكل نخواهد بود اما قبول اين مسائل را به خاطر دست يافتن به قانون و اعتدال اجتماعي جايز مي شمرد و اظهار مي دارد كه در كدام جنبه زندگي به صورت بنيادي مشكل وجود ندارد؟
او بطور كلي همه چيز را از مسير اثر لوياتان بررسي مي كند و كليه پديده هاي اجتماعي را از مالكيت گرفته تا مذهب به صورت كامل با توجه به اين قدرت نامحدود و نقش مهم حاكم تجزيه و تحليل مي كند.
نظريات او در مورد خلق و خوي انساني و رابطه آن با دولت زمينه هاي مناسبي جهت بررسيهاي بعدي اجتماعي بويژه در رشته هاي روانشناسي اجتماعي و علم سياست گرديد.
جهاني كه هابز خود را در آن يافت، يعني جهاني كه با مقياس بزرگتر همين دنياي كنوني ماست، ديگر جهان ايستاي ارسطويي نبود كه براي حركت خود محتاج محرك باشد. نزد هابز و نيز نزد گاليله كه مورد تحسين وي بود، نيروي محركه ” هستي ” اكنون انرژي نهفته در خود جهان بود. در جهان انساني هم هيجانات باعث بروز اين انرژي مي گرديدند. هابز با استفاده از تجربيات ” دانش خود به ويژه تجربه جنگ داخلي انگلستان كه در مقابل چشمان مشاهده گر او به وقوع پيوسته بود. در كتابش ” به هه موث(2) توصيف و تحليل مي كند. او دنياي اجتماعي را نيز همانند دنياي فيزيكي در حركت ديد، صدق و وفا ديگر معاني قبلي خود را نداشتند. جناحهاي مختلف در جنگ داخلي روياروي هم صف آرايي كرده، باورها و آداب و رسوم بي اعتبار گرديده بودند، تفكر ستيزه جويي، عطش قدرت و حرص به چنگ آوردن غنايم، فرصت جولان يافته بودند، هر كس به فكر خود بود و صلح و امنيت، آرزوهاي شوق انگيزي به حساب مي آمدند كه واقعيت نداشتند. هابز از اين تجربه نتيجه گرفت كه مايه حركت انسان حرص قدرت است، و اين حرص را تنها بيم از گزند و در نهايت ترس از مرگ لگام مي كشد.
هابز براي اثبات مدعاي خود آزمايشي ذهني به سبك گاليله ترتيب داد. او مي گفت تصور كنيد كه چه نوع رفتاري از انسانها سر مي زد اگر چنين مي بود كه ” حتي در زمان حاصر، آنان از دل زمين برويند و ناگهان مثل قارچ به مرحله بلوغ كامل برسند بدون اينكه هيچگونه تعهدي نسبت به يكديگر داشته باشند. در آن حالت هيچ قيد و بند، امتياز و التزامي وجود نمي داشت و با وضعيتي طبيعي روبرو مي بوديم كه در آن از فرهنگ خبري نبود. در چنان حال و هوايي كه ” هر كس عليه بقيه مي جنگيد ” انسانها مي بايست وضع طبيعي را به وضع ديگري مبدل سازند كه در آن صورت همه افراد قواعد اخلاقي را رعايت كنند و به شخص، يا گروهي از اشخاص، اختيار دهند تا نماينده پر قدرت آنان و تضمين كننده صلح باشند. بنابر اين هابز جامعه را محصول رابطه اي قراردادي بين انسانها براي تضمين صلح مي پندارد. چنان قراردادي كه جنبه آرماني بر آن متصور است، حتي اگر در عالم واقع، بين آدميان منعقد نشده باشد، ” ضرورت عقلي(1)” وجود دولت را مطرح مي سازد، زيرا بدون وجود دولت، جامعه نمي توانست از دل آشوب ناشي از منافع متعارض افراد سر برآورد.
ناديده گرفتن اين مفروض آرماني حاصلي جز گمراهي ندارد. بحث هاي هابز جنبه عقلاني داشتند نه تاريخي. هابز مدعي بود كه پايه و اساس حكومت ها را نمي توان بر احساس تعلقي استوار دانست كه در قديم اساس خانواده اوليه بوده است. او بر مناسبات انساني، كه در خارج از محدوده خانواده وجود دارند انگشت مي نهاد. در اين زمينه هابز معتقد بود كه ” قوانين طبيعت ” جاوداني و تغيير ناپذيرند و با توجه به ثبات روحيه تهاجمي در سرشت بشر، لازم بوده است كه با اين روحيه به نحو موثري مقابله شود. از اين رو وي چنين مي انديشيد كه ايجاد قوانين قابل اجرا و دولت مقتدر از ضروريات اوليه زندگي متمدن است. پس به لحاظ نگرش به انسان، بين عقيده هابز و ديدگاه ارسطويي تفاوت وجود دارد، زيرا در ديدگاه ارسطويي، انسان يعني موجودي ” طبيعتا” اجتماعي ” و حتي سياسي است كه گويي سرنوشت او چنين رقم زده شده است كه هم چون زنبوران و مورچگان، اجتماعاتي سازمان يافته تشكيل دهد. هابز معتقد است كه تمايلات غيرارادي انسان جنبه ويرانگري دارند و به همين دليل بايد جامعه بر اساس يك عمل ارادي تشكيل يافته باشد. او به جامعه انساني به عنوان محصول كار بشر و يك اختراع مي نگرد و آن را جلوه اي از طبيعت نمي داند.
جان لاك(1):
جان لاك فيلسوف اجتماعي قرن هفدهم ( 1631 – 1704 ) از جمله كساني بود كه افكار اجتماعي وي بيشتر در زمينه امور سياسي دور مي زد.
وي پديده هاي اجتماعي را با ديد سياسي و اجتماعي خاص جامعه انگلستان بررسي كرد و اصول عقايد خود را در زمينه روابط بشري، حق مالكيت، قانون و قواي حكومتي بيان داشت شباهت هايي ميان افكار وي و توماس هابز وجود دارد كه تا حدي معلول شباهت نسبي شرايط اجتماعي و سياسي جامعه آنهاست، با اين حال در مواردي هم ميان آنها اختلاف عقيده هايي وجود دارد.
جان لاك در تصور وجود پيمان اجتماعي با هابز هم عقيده است اما بر خلاف او لاك انسان را در حال طبيعي براي انسان ديگر گرگ نمي داند، بلكه معتقد است كه انسان به كمك انديشه خويش قادر به همزيستي مسالمت آميز با ديگران است.
لاك اعتقاد دارد كه زندگي در شرايط طبيعي، يعني در حال جنگ و جدال دائمي را تنها در ميان حيوانات مي توان مشاهده كرد. وضع طبيعي در مورد انسان آن است كه هر كس در هر آن بر نفس خويش مسلط باشد.
افراد انساني آزاد و با يكديگر برابرند. آنچه انسان بدست مي آورد حاصل تلاش اوست و ديگران را حق دخالت در آن نيست.
لاك كار انسان را اساس پيدايش مالكيت مي دانست و بر آن بود كه اين پديده حتي قبل از تشكيل دولت نيز برقرار بوده است.
با اينكه وي به پيمان اجتماعي قايل است ليكن قدرت فرمانروايان را نامحدود نمي داند، بلكه مي گويد: اگر آنان به حقوق مردم تجاوز كردند مردم حق دارند حق حاكميت را از فرد خطاكار گرفته و به شخص ديگري واگذار كنند كه شايستگي آن را دارد.
وي در عين اينكه رعايت نظم و قانون را لازم مي شمرد عقيده دارد كه هر گاه آنها بصورت غير كارآمد و مزاحم در مقابل آزاديهاي طبيعي افراد درآيند بايد لغو شوند. او بطور كلي حق شورش را يكي از حقوق طبيعي افراد مي داند. نكته جالبي كه لاك به آن اشاره كرده و از نظر روانشناسي اجتماعي اهميت دارد رابطه خوي و فطرت انساني با انگيزه ها، علايق و تمايلات و به ويژه نسبيت امور اجتماعي است.
وي دخالت دولت را در امور مذهبي منع مي كند و بطور كلي دين را امري وجداني و مربوط به روابط ميان مردم با خدا مي داند و معتقد است كه حكومت نبايد براي افراد مذهب تعيين كند، افراد بايد آزادي كامل در اعتقادات ديني و اخلاقي داشته باشند، و مسئولين ديني هم نبايد در امور حكومتي دخالت كنند.
لاك پيدايش حكومت را بر اساس قرارداد اجتماعي مي داند ( مشابه با نظر هابز ).
از نظريات بسيار معروف لاك نظريه جدايي نيروهاست. جدايي سه قوه مقننه، مجريه و قضائيه كه امروز مبناي حكومتي بسياري از كشورهاست. نظريات اجتماعي و سياسي لاك هم در محافل سياسي انگلستان بسيار موثر بوده و همچنين روي بسياري از متفكران اجتماعي پس از او مانند ولتر، روسو و منتسكيو تأثير داشته است. و برخي از عقايد او تا امروز اعتبار خود را حفظ كرده است در قوانين اساسي ممالكي نظير فرانسه، ايالات متحده آمريكا و انگلستان مي توان اصول افكار لاك را به خوبي مشاهده كرد.
هربرت اسپنسر(1):
فيلسوف مشهور انگليسي قرن نوزدهم ( 1820 – 1903 ).
اسپنسر جوامع انساني را به دو نوع تقسيم مي كند.
1 – جامعه نظامي كه بر اساس قدرت پايه ريزي مي شود.
2 – جامعه صنعتي كه در آن متخصصان و ارباب صنايع حكومت مي كنند.
اسپنسر اعتقاد داشت كه اجتماع هميشه به سوي موازنه و تعادل مي رود و بايد ميان هر جامعه با محيطش موازنه كامل وجود داشته باشد. همچنين اين توازن بايد ميان نيروهاي مختلف يك جامعه نيز برقرار باشد. طريق كسب اين توازن كوشش براي حفظ ذات است و در چنين شرايطي است كه جامعه به آرامش و آزادي مي رسد. از نظر او مفهوم واقعي دگرگوني پيشرفت است و جامعه انساني با گذشت از توحش به تمدن و طي مراحل خاصي به حالت كنوني رسيده است. بطور كلي جوامع انساني داراي روحيه ستيزه جويي و جنگجويي هستند و با قدرت يافتن صنعت روحيه آرامش بر جامعه سايه مي اندازد.
كلاوزويتس(1):
او به عنوان تحليل گر جنگ، هدف ها، وسايل و تمام جنبه هاي آن شهرت يافته است. كلاوزويتس مشاهده گر است و مشاهدات بيرحمانه او بندرت در باره امور قضاوت مي كند. با اين حال، مانند ماركس و داروين، او يكي از جالبترين چهره هاي قرن نوزدهم است.
به نظر كلاوزويتس، وسعت فداكاريها در جنگ، توجيه عقلاني جنگ است : بنابر اين، بايد با تمام وجود و به طور كامل جنگيد. در جنگ، دشمن است كه فرمان مي دهد، بنابر اين بايد همواره براي پيشي گرفتن در فداكاري آماده بود. وي مي گويد: وجود يك طبقه جنگجو ضروري است، اما تربيت سربازان به مراتب ضروري تر است. ” زيرا، روحيه نظامي شايد با بعضي سنت ها يا قوانين حفظ شود، اما تنها جنگ مي تواند چنين روحيه اي را ايجاد كند.”
برتري سياسي يكي از اصول مهم مورد قبول كلاوزويتس است: به نظر او ارتش تنها يك وسيله است، در واقع جنگها تبلور و تجلي سياست هستند. سياست را نبايد تابع جنگ كرد، اين كار اشتباه است، چرا كه عامل سياسي جنگ را بر پا داشته است.
عامل سياسي داراي توان ادراك است كه جنگ فقط ابزار سياست است و نه بر عكس. بنابر اين، تنها راه اين است كه ديدگاه نظامي تابع ديدگاه سياسي باشد.” ارتش ابزار سياست به شمار مي رود و اهميت فراواني دارد، چون روحيه اجتماعي در جنگ بهتر از هر جاي ديگر آشكار مي شود: ” جنگ در دامان سياست يك دولت رشد مي كند و اصول آن مانند ويژگيهاي فردي كه در جنين وجود دارد، در سياست دولت نهفته است.” بنابر اين ” بايد با تمام قدرت ملت جنگيد ” بدين سان، كلاوزويتس مشخصات يك جنگ كامل را بر مي شمارد : و از قضا به همين دليل است كه ” جنگ عمل خشونت آميزي است كه شدت آن تا بينهايت ادامه پيدا مي كند…… شركت در نبردي كه احتمال پيروزي طرفين در آن يكسان است، بلاهتي خطرناك مي باشد. گرايش به نابود كردن دشمن، اساس انديشه جنگ است : پيروزي با نابودي دشمن مترادف است ….. “.
1-4-3-1- نظريات جامعه شناختي :
همه اين نظريات يك اصل مشترك دارند و آن اينكه جنگ را يك پديده ” طبيعي ” به مفهومي كه ” دوركيم ” آن را به كار مي برد زندگي انسانها در نظر مي گيرند، با اين حال، اين نظريات از لحاظ نحوه پيش بيني آينده با يكديگر فرق مي كنند: به طور كلي، دسته اي كه ما آنها را ” خوشبينان ” مي ناميم، عقيده دارند كه جنگها زاده ساختار اجتماعي هستند و بايد اميدوار بود و پيش بيني كرد كه روزي اين ساختار دگرگون شود. گروه ديگر ( بدبينان ) معتقدند كه جنگ پديده اي است ابدي و غالباً مفيد.
نظريات خوشبينانه : ” سن سيمون ” طبق اين نظريات، با شروع دوره صنعتي جنگها نيز پايان خواهند يافت : ” صنعت، دشمن جنگ است، دستاوردهاي صنعتي را دستاوردهاي نظامي از ميان مي برند.” همان(1)طور كه هم اكنون صنايع صنعتي كشور يوگسلاوي توسط هواپيماهاي پيشرفته مجهز به سلاحهاي مدرن كشورهاي عضو پيمان ناتو از بين مي روند. در زمان قديم مردم مي جنگيدند و بعد از جنگ بردگاني به دست مي آوردند و از آنها در جهت بهبود زندگي خود استفاده مي كردند. حال آنكه مردمان جديد خود توليد مي كنند. بنابر اين، جنگ يا صلح به صنعت وابسته است. نظام صنعتي كه در آن افراد از ثمره توليد خود استفاده مي كنند، در اثر تحولي تاريخي جانشين نظامي فئودالي و نظامي مي شود كه امكان بقا در آن كم و بيش به طور مستقيم بر غارت استوار است.
اگوست كنت: او كه در ابتدا باسن سيمون همكار بود، از او بسيار فراتر رفت و نظريات سن سيمون را توسعه داد. كنت نيز بر تمايز بين مرحله نظامي و مرحله صنعتي تأكيد مي ورزد. فعاليت بشري تنها دو هدف دارد : كشورگشايي و تأثير بر طبيعت يا به عبارت ديگر بر توليد، ” هر جامعه اي كه براي رسيدن به اين يا آن هدف به طور دقيق سازمان نيافته باشد، تنها جمعيتي سرگردان و بي هويت است. نظام كهن هدفي نظام داشت ولي نظام جديد هدفي صنعتي دارد. ” ديدگاه خوشبينانه جنگ را يك نهاد اجتماعي مي داند هر چند نهادي انهدامي است. لذا با تغيير ساختار جامعه، ماهيت جنگ ها هم تغيير مي كند. اينكه كه سن سيمون و اگوست كنت فكر مي كنند كه پيشرفت صنعت جنگ را از بين مي برد، درست بر عكس شد، جوامع در اوج رفاه اقتصادي مي جنگند و براي بدست آوردن بازار، فقط انگيزه جنگ عوض مي شود”.
كنت به موازات ” قانون سه مرحله اي ” خود، قانوني در مورد تحول جنگ وضع مي كند :
اول – جنگ براي جنگ و در صورت نياز : جوامع اوليه قادر نبودند نظم را در هيچ مكتب ديگري جز در مكتب جنگ بيآموزند. جنگ برده داري را آسان كرد و با اين عمل، صنعت را به وجود آورد. بنابر اين نظامي گري امري غيرقابل اجتناب و ضروري بود. دوم اينكه جنگ وجود دارد، اما به نظام صنعتي نوپا وابسته است و به موازات رشد صنعت توسعه پيدا مي كند.
” كنت تلفات جنگ هاي جديد را كمتر از جنگهاي قديم مي داند. چرا كه به نظر او در حال حاضر همه مردم به طور قاطع در جنگها شركت نمي كنند. او هم چنين معتقد است كه با جانشين شدن ارتش دائمي به جاي چريكها و جنگجويان فئودال، روحيه نظامي ضعيف مي شود”.
سوم اينكه صنعتي شدن سرانجام موجب نابودي جنگها مي شود.
اين پيشگويي ها و پيشگيري هاي اسپنسر را كه حداقل در روزگار ما خلاف آنها به طور كامل ثابت شده است، جز با ريشخندي دردناك نمي توان مطالعه كرد. به نظر مي رسد كه در روزگار ما پيدايش صنعت باعث گسترش جنگ شده و همه مردم در جنگ درگير مي شوند. ” در جنگ هشت سال دفاع مقدس، رژيم متجاوز عراق بيشتر شهرهاي ايران را مورد هجوم هوايي و موشكي قرار داد و در مقابل مردم شريف جمهوري اسلامي ايران به عنوانهاي مختلف خود را در جنگ سهيم كردند و در واقع ملت ايران در اين جنگ به طور كامل درگير شدند. يك قدم فراتر مي رويم بعد از اشغال كويت در سال 1991 ميلادي توسط كشور عراق اكثر كشورهاي جهان با هم متحد شدند تا نيروهاي اشغالگر عراق را از سرزمين كويت بيرون نموده و آن كشور را آزاد گردانند”.
درباره جنگ
مروت آزادبخت